پارت پنجاه و ششم

زمان ارسال : ۱۲۲ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه

***
هوا تاریک شده بود که عباس نمایشگاه را ترک کرد. آن روز پدرش درباره یک دکتر حاذق صحبت کرده بود که ماه بعد قرار بود به ایران بیاید و در فکر وقت گرفتن از او بود.
به خانه که رسید مادرش را در آشپزخانه دید. سلام کرد و صدای آهنگ موبایلش برخاست.
ـ الو...
صدای شاد بهار روحیه‌‌اش را عوض کرد.
ـ سلام اومدی خونه؟
ـ سلام خانومی. آره تازه رسیدم.
بهار خندید.
ـ دیدمت!
ـ ای ش

378
94,080 تعداد بازدید
451 تعداد نظر
71 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    چرامافکرنمی کنیم اگه یکی دوستمون داره هرگزترکمون نمیکنه به هیچ اجباری 🙏💞💋

    ۲ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    👌❤

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید