ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت پنجاه و ششم
زمان ارسال : ۱۲۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه
***
هوا تاریک شده بود که عباس نمایشگاه را ترک کرد. آن روز پدرش درباره یک دکتر حاذق صحبت کرده بود که ماه بعد قرار بود به ایران بیاید و در فکر وقت گرفتن از او بود.
به خانه که رسید مادرش را در آشپزخانه دید. سلام کرد و صدای آهنگ موبایلش برخاست.
ـ الو...
صدای شاد بهار روحیهاش را عوض کرد.
ـ سلام اومدی خونه؟
ـ سلام خانومی. آره تازه رسیدم.
بهار خندید.
ـ دیدمت!
ـ ای ش
اسرا
00چرامافکرنمی کنیم اگه یکی دوستمون داره هرگزترکمون نمیکنه به هیچ اجباری 🙏💞💋